احتمالا در سال های اخیر زیاد این طرف و آن طرف شنیده ایم یا خوانده ایم که
تفکیک فلسفه در قرن بیستم به دو سنت تحلیلی و قاره ای (اروپایی) چندان
دقیق نیست و باید در تمییز گذاشتن میان این دو، بازنگری کرد و خط کشی ها را
به دقت مشخص کرد و... اما واقعیت این است که این دو قسم فلسفه ورزی، دست
کم به واسطه آثار انبوه و ادبیات فربهی که در طول سده بیستم پدید آورده
اند، به شکل گیری دو سنت متفاوت فلسفی منجر شده اند، با دو زبان و بیان و
اصطلاح شناسی متفاوت. از این رو اگرچه امکان پذیر است که دغدغه ها و پرسش
های بنیادی این دو سنت فلسفی، یکی باشند، اما قطعا برای پاسخ دادن به این
سوال ها، شیوه فلسفه ورزی و ابزارهای مفهومی متفاوتی را پیش گرفته اند. از
این رو سخن گفتن از گفت وگوی میان این دو سنت فکری و فلسفی، کار چندان ساده
و آسانی نیست و راهرویی که در این مسیر پرسنگلاخ گام می گذارد، باید خیلی
مواظب راهزن های معرفتی و لغزش های مفهومی باشد. نشر کرگدن، به تازگی کتاب
«نظریه معرفت در پدیدارشناسی» (هوسرل، هایدگر، مرلوپونتی) نوشته هنری
پیترزما، استاد فقید فلسفه در دانشگاه تورنتو را با ترجمه فرزاد
جابرالانصار منتشر کرده است. نویسنده این کتاب، کوشیده با رویکردی نظری و
تاریخی، دیدگاه های معرفت شناسانه سه نفر از بزرگ ترین چهره های جریان
فلسفی پدیدارشناسی از سنت قاره ای را تبیین کند. او کوشیده با کنار هم قرار
دادن آرای این سه متفکر و توجه به شباهت ها و تفاوت های آرای آنان و
همچنین قرار دادن این آرا و آموزه ها در پس زمینه معرفت شناسی استعلایی
کانت، آرای معرفت شناسانه هیوم، بارکلی، لاک وکارت و همچنین تلقی ارسطو و
افلاطون از معرفت، گزارشی تازه از معرفت شناسی در سنت پدیدارشناسانه ارایه
دهد.
به گزارش روابط عمومی موسسه، روز سه شنبه ۱۹ آذر، در نشستی با
حضور فرزاد جابرالانصار، پژوهشگر فلسفه و مترجم کتاب، محمد شفیعی و محسن
زمانی دو پژوهشگر فلسفه اولی در سنت قاره ای و دومی در سنت تحلیلی، این
کتاب را نقد و بررسی کرد. بهمن پازوکی، مدیر گروه فلسفه غرب موسسه و پژوهشگر فلسفه قاره ای، مدیریت این جلسه را به عهده داشت.
علیه شکاکیت رادیکال
فرزاد جابرالانصار / پژوهشگر و مترجم آثار فلسفی
هنری پیترزما اصالتا هلندی و پژوهشگر فلسفه دانشگاه تورنتو و متخصص
پدیدارشناسی (هوسرل، هایدگر و مرلوپونتی) است. او همه جا خود را واقع گرا
خوانده و از این حیث شاید عجیب بنماید که کتابی راجع به سه فیلسوف
استعلاگرا نوشته است. او در این کتاب با حفظ موضع خودش، کوشیده خاستگاه
منظر پدیدارشناسی را روشن کند و برای این کار از روش قدیمی مقایسه یا قیاس
با واقع گرایی استفاده کرده است. او در کتاب «پدیدارشناسی امریکایی» (۱۹۸۹)
که معرفی فیلسوفان پدیدارشناس امریکاست، نوشته که پایان نامه کارشناسی
ارشد خودش را در دانشگاه ایندیانا راجع به سارتر نوشته و بعد به دانشگاه
تورنتو می رود تا نزد پروفسور ژیلسون فلسفه قرون وسطا بخواند، اما درنهایت
رساله دکترایش را راجع به هوسرل می نویسد. او از هوسرل به برنتانو و سپس به
هایدگر و مرلوپونتی می رسد. علایق او عمدتا معرفت شناسانه است، اما چنان
که نوشته تفکرش حول دو پرسش متمرکز می شود: ۱. ماهیت صدق (حقیقت) چیست؟ ۲.
ویژگی های دستیابی شناختی به حقیقت و صدق چیست؟ در تفکر افلاطون و ارسطو
عمدتا ماهیت صدق اهمیت دارد، اما در تفکر استعلایی توجیه حقیقت اهمیت دارد،
یعنی حقیقت در مقام کنش های ذهنی مهم می شود. بر این اساس پیترزما خطی
میان واقع گرایی و استعلاگرایی می کشد و نشان می دهد که استعلاگرایان برای
جلوگیری از شکاکان حقیقت را از بیرون به درون می آورند. به عبارت دیگر موضع
استعلاگرا در برابر شک گرا است، اما نه شکاک روشی، بلکه شکاک رادیکال که
از بیرون سیستم می آید و می خواهد حقیقت را نابود کند. همچنین پیترزما در
این کتاب می کوشد به ویژه در مباحث تاریخی، هوسرل را به مدد هگل بخواند،
زیرا هوسرل در مباحث متاخر خود به خصوص کتاب بحران علوم اروپایی و فلسفه
استعلایی به تاریخ بازمی گردد.
پیترزما نشان می دهد که اگرچه مباحث هایدگر و مرلوپونتی اولا معرفت
شناختی نیستند و عمدتا هستی شناختی اند، اما به این معنا نیست که فارغ و
خالی از دلالت های معرفت شناختی باشند. اتفاقا کتاب به خوبی ربط میان هستی
شناسی و معرفت شناسی را نشان می دهد. او با استفاده از پدیدارشناسی نشان می
دهد که پدیدار خاصی بودن، به انحایی که آن پدیدار را بتوان شناخت، گره
خورده است، ضمن آنکه درنهایت امر نسبت واقع گرایی و استعلاگرایی مشخص کند.
در ترجمه این اثر تلاش کردم مقهور زبان انگلیس نباشم. یکی از مشکلات اصلی
ما در ترجمه این است که یا دقت نداریم یا اعتماد به نفس. متاسفانه رابطه ما
با زبان خودمان قطع شده است، زیرا اکثر تولید علم در جامعه ما از طریق
ترجمه است که فی نفسه اشکالی ندارد، اما مساله سر این است که وفور ترجمه ها
سبب شده ساختارهای زبان خودمان را فراموش کنیم و تسلیم ساختار زبان های
دیگر شویم. در ترجمه این اثر تلاش کردم زبان فارسی ارایه کنم که بوی ترجمه
ندهد.
شکاکیت و استعلاگرایی
محمد شفیعی / پژوهشگر فلسفه
کتاب حاضر متن روان و خوش خوانی دارد و نگاهی از بیرون به پدیدارشناسی
دارد و می کوشد مزایا و معایب آن را در بحث معرفت بیان کند. این کار فوایدی
دارد و هم نقصان هایی، نگاه از خارج به یک سنت فلسفی مثل پدیدارشناسی ممکن
است سبب شود کسانی که اصلا با این سنت آشنا نیستند، به آن علاقه مند شوند،
اما همزمان ممکن است سبب نوعی تقلیل گرایی نیز شود. ترجمه کتاب سلیس و
دقیق است. نویسنده در پیشگفتار هدف خود را مواجهه استعلاگرایی و واقع گرایی
و در نتیجه کوشش برای شناخت استعلاگرایی می خواند. در این راه اهمیت زیادی
به بحث شکاکیت می دهد و معتقد است که از نظر استعلاگرایان، واقع گرایی
منجر به شکاکیت رادیکال می شود و این را انگیزه اصلی معرفی فلسفه استعلاگرا
می داند. من با این میزان اهمیتی که نویسنده در سراسر کتاب به شکاکیت می
دهد، موافق نیستم. خود هوسرل و هایدگر چنین اهمیتی برای شکاکیت قائل
نیستند، آن را طرح و سپس رد می کنند و به بقیه بحث خود می پردازند. به زعم
من دلیل رد واقع گرایی از سوی هوسرل و هایدگر صرفا این نیست که واقع گرایی
به شکاکیت منجر می شود، بلکه علت اصلی آن است که ایشان واقع گرایی را روش
صحیح فلسفی نمی دانند، یعنی ماهیت آن را مناسب فلسفه ورزی نمی دانند.
استعلاگرایی
پیترزما از تعبیر استعلاگرا (transcendentalist) در برابر واقع گرا
(realist)، برای توصیف کانت و هوسرل و هایدگر استفاده می کند، در حالی که
این فیلسوفان که در سنت فلسفه استعلایی می اندیشند، خود را چنین نمی نامند و
اگر هم می خواستند تقابلی با واقع گرایان ایجاد کنند، خود را ایده آلیست
می خواندند، ضمن آنکه کنار هم گذاشتن هوسرل و هایدگر و مرلوپونتی تا حدودی
دلبخواهی است.
نویسنده در گردنه هایی که می خواهد مسیر هوسرل را در برابر واقع گرایی
روشن کند، بارها به کانت و هگل استناد می کند. به همین مساله می توان نقد
وارد کرد. اولا هوسرل خیلی هگل نخوانده بود و چندان تحت تاثیر او نبود، حتی
در دوران متاخر کارش، ثانیا تاثیرپذیری او از کانت نیز عمدتا به دورانی
بازمی گردد که فلسفه خودش قوام پیدا کرده بود. یعنی بعد از چرخش استعلایی
است که هوسرل متوجه اهمیت کانت به مثابه فیلسوفی استعلایی می شود. در آثارش
نیز تاکید بر اشتراکات و افتراقات با کانت را می بینیم. این از مشکلات کار
پیترزما است که می گوید مبدع فلسفه استعلایی کانت است و هوسرل نسخه تعدیل
یافته اوست. در حالی که معنای استعلایی در کانت و هوسرل متفاوت است، هر چند
هسته مشترک مهمی دارند. اگوی استعلایی کانت با اگوی استعلایی هوسرل متفاوت
است و اگوی استعلایی هوسرل در ادامه تحلیل قصدی بوده که در پژوهش های
منطقی ارایه داد.
واقع گرایی
تلقی نویسنده از واقع گرایی هم محل بحث است. نویسنده می گوید واقع گرایی
یعنی موجودات مستقل از ذهن وجود دارند و انسان مجهز به ابزاری برای شناخت
این موجودات مستقل از ذهن است. در حالی که استعلاگرایی در برابر این
رویکرد، خود کنش جست وجوی حقیقت را محل بحث قرار می دهد و چه بسا درنهایت
بگوید که کل مفهوم حقیقت حلولی آگاهی است، نه رابطه آگاهی با چیزی خارج از
خودش. بعد وقتی به شواهدی در هوسرل و بعدا هایدگر بر می خورد که از واقع
گرایی حمایت می کنند، دست به توجیه می زند و می گوید این واقع گرایی که
هوسرل و هایدگر می گویند، چیزی جز به رسمیت شناختن وجود رویکرد طبیعی در
آدم های پیشافلسفی نیست. در حالی که به نظر من این ادعای بزرگی است. باید
این مساله را حل کرد که به چه معنا پدیدارشناسی می تواند یک روش استعلایی
باشد، اما واقع گرایی را نیز بپذیرد و برخلاف نظر پیترزما ما ناگزیر نباشیم
تعارضات را توجیه کنیم یا به کانت بازگردیم. نویسنده چندین بار نیز مسائلی
را از هوسرل شروع می کند و پاسخش را در کانت می یابد! در حالی که این روش
مناسبی نیست.
به نظر من باید بین واقع گرایی روش شناختی و واقع گرایی متافیزیکی تفاوت
قائل شویم. واقع گرایی متافیزیکی ادامه همان واقع گرایی است که در قرن
بیستم و فلسفه تحلیلی و فلسفه علم مطرح است و منظور این است که واقع گرا
معتقد است که ابژه هایی در واقعیت وجود دارند و کسی که پادواقع گراست،
معتقد است این ابژه ها برساخت ذهن یا جامعه یا... هستند و مساله سر ماهیت
یک محدوده ای از ابژه هاست. اما واقع گرایی روش شناختی، روشی فلسفی است که
با اتکا به امور واقع کارش را آغاز می کند. یعنی به جای ایده های در ذهن،
از آنچه واقعیت دارد و در من تاثیر می گذارد و نتیجه شناختی در من دارد،
آغاز می کنم. به نظر من پدیدارشناسی هوسرل، واقع گرایی روش شناختی را رد می
کند، اما لزوما واقع گرایی متافیزیکی را رد نمی کند. یعنی با این مشکل
ندارد که ابژه هایی خارج و مستقل از ما وجود دارند، بلکه مشکلش این است که
این طوری نمی شود فلسفه درست را شروع کرد. اینجاست که محل اشتراک کانت و
هوسرل است. کانت می گوید از مقولات ذهنی آغاز کنیم و بعد به این می رسد که
امور واقع به دلیل انطباق شان با مقولات ذهنی، قابل شناخت هستند. در حالی
که لاک و هیوم می گویند چیزهایی در نتیجه تجربه به ما داده می شوند و بعد
ایده برساخت ذهنی من بر آن داده است تا آن را برای خودم توجیه کنم،
بنابراین نزد لاک و هیوم و سنت تجربه گرا، محسوس یا امر واقع اولویت شناخت
شناسانه دارد. اما این اولویت نزد کانت نیست. هوسرل هم می گوید برای اینکه
فلسفه را به درستی شروع کنیم، باید از قصد حقیقت جویی خودمان یا آگاهی
معطوف به حقیقت آغاز کنیم و ساختار این آگاهی را بفهمیم. از این طریق می
توانیم به یک فلسفه درست و صحیح برسیم. این فلسفه ممکن است در مسیر خودش به
واقعیت داشتن برخی امور برسد و برخی امور را غیرواقعی بداند و بسیاری از
امور را که در بدو امر در تعلیق گذاشتیم، به عنوان امور واقعی بازیابی کند.
بنابراین من تعارضی میان واقع گرای متافیزیکی بودن هوسرل و ایده آلیست
بودن روش شناختی او نمی بینم. اما اگر میان این دو نوع واقع گرایی خلط
کنیم، مساله چالش برانگیز می شود و شکاکیت نیز مهم جلوه می کند. به عبارت
دیگر می توان واقع گرای متافیزیکی بود و در عین حال شکاک نیز باشیم، اما
این بنیان فلسفی ما را از بین نمی برد. البته باید پذیرفت که مساله شکاکیت
در واقعیت متافیزیکی، همواره امکان پذیر است.
انسجام گرایی
بحث دیگر انسجام گرایی است. نویسنده معتقد است نظریه حقیقت و توجیه
هوسرل، نهایتا یک نظریه انسجام گرایانه به معنای هگلی است و استناداتی هم
می آورد. به نظرم این استنادات ناشی از خوانش غلط متن است. یعنی درست متوجه
نشده که هوسرل در چه بستری (context) این حرف را می زند. البته برای هوسرل
انسجام مساله مهمی است، به این معنا که باورها و صدق های مختلف مان در یک
زمینه ای شکل می گیرد و یک باور خارج از یک زمینه نمی تواند درست یا غلط
باشد. اما این به آن معنا نیست که خود مفهوم حقیقت و درستی قابل تقلیل به
مفهوم انسجام هست. انسجام در مفهوم هوسرلی، شرط لازم برای صدق و حقیقت است،
نه شرط کافی. این مساله ای است که او در منطق صوری و منطق استعلایی نیز
مطرح می کند. آنجا به صراحت بین سطح ایده آل معنی و سطحی از معنی که در
علوم و زندگی روزمره به کار می رود، تمایز قائل می شود. هوسرل می گوید، شرط
صدق یک گزاره انسجام با متن است، کمااینکه شرط کذب نیز همین است. یعنی اگر
گزاره ای در یک متن منسجم بیان نشود، نمی شود گفت که کاذب است. بنابراین
سخن پیترزما که نظریه صدق هوسرل را انسجام گرایانه می خواند، در این بستر
باید باشد، ضمن آنکه پیترزما انسجام گرایی را از هگل گرفته و به هوسرل نسبت
می دهد، در حالی که برای این ادعا شاهد تاریخی نداریم. همچنین بهتر بود در
بحث نظریه معرفت هوسرل به مباحثی از او مثل تمایز بین شهود ایستا و شهود
پویا یا مساله تالیف مقولی اشاره شود. خود مقوله برای هوسرل برخلاف کانت
قابل شهود است.
معرفت شناسی توصیفی و هنجاری
محسن زمانی / محقق پژوهشگاه دانش های بنیادی (IPM)
متن کتاب بسیار خوش خوان است و فارسی آن دست انداز ندارد و روان است. در
مواجهه اولیه با کتاب حدسم این بود که با نویسنده ای دو زیست از نظر فلسفی
مواجه هستم، یعنی کسی که از سنت تحلیلی بر آمده و به پژوهش درباره
فیلسوفان و فلسفه قاره ای می پردازد یا بالعکس. اما در ادامه متوجه شدم که
چنین نیست. پیترزما از مفهوم «برون گرایی» یا externalism در سنت معرفت
شناسی تحلیلی معاصر با ارجاع به کسانی چون آرمسترانگ استفاده کرده است. بخش
قابل توجهی از نقدم به این استفاده پیترزما از این مفهوم است و می کوشم از
آن نتیجه ای برای تعامل بین حوزه های فلسفه بگیرم. درنهایت چند سوال مطرح
می کنم.
سنتی دیرپا در فلسفه وجود دارد که در آن به نحوه باور آوردن مان و موضوع
آن می پردازد. اینکه چگونه باورهای جزیی و کلی مان حاصل می شود و در این
مسیر چه فرآیندهایی در کارند؟ آیا مفاهیمی که به اشیا اطلاق می کنیم، حاصل
انتزاع از تجربه اند یا قالب هایی هستند که ذهن از پیش در خود دارد؟ دیگر
اینکه محتوای باورها و موضوع تجربه های ما چیستند؟ آیا ایده ها، داده های
حسی هستند یا برساختی از آنها هستند یا خود اشیا؟ آیا وجود ذهنی است؟ در
اینجا کاری توصیفی می کنیم، از نحوه ای که باورهای مان را می سازیم و اینکه
محتوای باورهای مان چیست. البته پیش از آن هم به این سنت معرفت شناسی می
گفتند. در مقابل به چیز دیگری هم معرفت شناسی می گویند. در معنی اخیر گذشته
از تحلیل مفاهیم معرفتی، در پی آن هستیم که بدانیم هنجارهای معرفتی
کدامند؟ یعنی به چه چیزهایی باید باور داشت و به چه چیزهایی نباید باور
داشت؟ برای نمونه یک شاهدگرا می گوید تنها به چیزهایی باور داشت که برای
شان شاهد داریم. در معرفت شناسی اختلاف نظر از این می پرسیم که در شرایطی
که با همتای معرفتی خود اختلاف نظر داریم، باید چه رویکرد باوری اختیار
کنیم؟ در معرفت شناسی دینی می پرسیم که آیا تجربه دینی می تواند باور دینی
را مجاز کند؟ به این معنی معرفت شناسی علمی هنجاری است.
در سنت تحلیلی معاصر به آن دانش توصیفی که در آغاز از آن سخن گفته شد،
نام هایی دیگر می دهند و پاسخ به آن پرسش ها را می توان غالبا در فلسفه ذهن
و مباحثی راجع به ادراک و محتوای حالت ذهنی و مباحث متافیزیک یافت. قطعا
نارواست که من به سبب آنکه در سنت تحلیلی تربیت یافته ام، بگویم که معرفت
شناسی را باید به این دانش هنجاری اطلاق کرد و نه آن علم توصیفی. انصاف را
که با ملاحظه تاریخ کاربرد این اصطلاح، اتفاقا کفه را به سوی تناسب این لفظ
با آن دانش توصیفی سنگین تر می کند. یعنی همان سنتی که از لاک و هیوم آغاز
می شود.
سنت استعلایی
یکی از سنت هایی که به معرفت شناسی توصیفی می پردازد، سنت استعلایی است
که ریشه در کانت دارد و هوسرل آن را تفصیل داده و تدقیق کرده است. طبق
روایت کتاب، کانت با این مشکل مواجه بود که اگر موضوع شناخت را اشیای مستقل
از ذهن بدانیم، به چنان جدایی میان سوژه و ابژه قائل شده ایم و این معرفت
به جهان را ناممکن می کند. برای رهایی از شکاکیت راهی جز این نیست که این
جدایی را نفی کنیم. برای این کار باید در تعریف شیء بازبینی کنیم و بگوییم
شیء چیزی نیست جز از قالب مفاهیم پیش در آوردن داده ها؛ داده هایی که
مفاهیم موردنظر بر آنها اطلاق می شود، خود دارای ویژگی های متناظر نیستند،
در این صورت دیگر جدایی در کار نیست و برهان شکاکیت باطل می شود. به طور
خلاصه در رویکرد استعلایی در اینجا بیرون بودنی (externalism) نفی می شود،
بیرون شیء از ذهن و بیرون بودن ابژه از سوژه. چنان که دیده می شود در اینجا
معضلی معرفتی با آموزه ای متافیزیکی حل شده است. نویسنده هم به توصیفی
بودن سرشت این بحث تصریح می کند. یعنی نویسنده معضل معرفت را از یک بیرونی
بودن تشخیص می دهد و می کوشد نشان دهد آن چیز، یک امر بیرونی (اکسترنال)
نیست و به یک معنی در ذهن است.
یکی از مباحثی که در معرفت شناسی به معنای دوم (هنجاری) مطرح می شود،
برون گرایی در توجیه است. برون گرایان در توجیه می گویند، اموری که می
توانند در تعیین موجه بودن باوری نقش بازی کنند، به امور درونی محدود نمی
شوند. معمولا منظور از امور درونی، اموری هستند که در دسترس شناختی شخص
قرار دارند، به این معنا که شخص بتواند با تامل آنها را بداند، با این
تعریف تجربه ها و باورهای من از امور درونی هستند و اینکه علت باور من چیست
و چه فرآیند باورسازی باور مرا ساخته است و اینکه این فرآیند بیشتر باور
صادق می آفریند تا کاذب، از امور بیرونی هستند، زیرا با تامل دانستنی
نیستند. یکی از موارد نقضی که درون گرایان علیه برون گرایان مطرح می کنند،
همان مشکل شیطان فریبکار جدید خوانده می شود. یعنی مواردی وجود دارد که
فرآیند باورسازی غالبا باور کاذب می سازد، اما شهودا موجه است. چنانکه دیده
می شود، برون گرایی چیزی درباره توجیه می گوید و درون گرا و برون گرا در
چیستی صدق با هم مشکل ندارند. درون گرایان و برون گرایان در این هم اختلاف
ندارند که امور بیرونی دیگری هم در موجه بودن دخیل هستند.
تصور غلط از برون گرایی
اما پیترزما چگونه برون گرایی در توجیه را به پدیدارشناسی ربط می دهد.
او تصویری پهلوان پنبه ای از برون گرایی ارایه می دهد و حتی متوجه نیست که
اختلاف برون گرایان و درون گرایان، در صدق نیست، بلکه در توجیه است. حتی
ممکن است کسی در صدق انسجام گرا و در توجیه برون گرا باشد. پیترزما در بحث
از اختلاف درون گرایان و برون گرایان، میان صدق و توجیه خلط می کند. از
گفته نویسنده چنین بر می آید که پدیدارشناسی با نظریه انسجام در صدق ملازم
است، اما خود در ادامه به درستی متذکر می شود که آن بازبینی که پدیدارشناسی
باید انجام دهد، در لایه متافیزیک انجام می شود، نه در لایه انسجام. صدق
هنوز مطابقی است، اما مطابق با چیزی که حاصل فرآیند شناخت است، نه مستقل از
آن. مهم تر از همه اینکه او میان معرفت شناسی در معنای اول (توصیفی) و
معنای دوم (هنجاری)، پل زده است.
اشکال ندارد که از یک حوزه ای برای حل مشکلات حوزه ای دیگر استفاده
کنیم. ما مشکل معرفت داریم و آن را ناشی از جدایی سوژه و ابژه می دانیم و
راه حل را در متافیزیک می بینیم. این کار در سنت تحلیلی هم صورت می گیرد.
اما حدس من این است که اشتراک لفظ بیرونی در دو آموزه بیرونی نبودن شیء و
موضوع شناخت و امکان بیرونی بودن توجیه، رهزنی کرده و پیترزما اولی را که
آموزه اصلی پدیدارشناسی است، با دومی که آموزه برون گرایی در توجیه است،
خلط کرده است. برون گرایان عقیده دارند این امکان علی الاصول وجود دارد که
باوری بدون تایید دیگر باورهای فرد باورمند، به معرفت بدل شود، بنابراین می
توان گفت برون گرایی با چنین دیدگاهی، موضوع مهم توجیه را به کلی نادیده
می گیرد. اینکه باوری بتواند بدون تایید دیگر باورهای شخص، به معرفت بدل
شود، وجه ممیزه برون گرایی از درون گرایی نیست، بلکه وجه ممیز مبناگرایی از
دیگر شیوه های توجیه از جمله انسجام گرایی و بی نهایت گرایی و... است. از
نظر من آنچه پیترزما درباره برون گرایی در سنت تحلیلی می گوید، اشتباه است.
اما چرا این اشتباه ساده را مرتکب می شود؟ اشتباهی که از قضا به استدلال
های اصلی کتاب نیز ربط ندارد. این به ما یاد می دهد که اگر از دور با یک
سنت آشنا هستیم، با خواندن چند کتاب و مقاله نمی توان راجع به آن داوری
کرد. برای قضاوت راجع به یک سنت فلسفی، باید ساختارهای ذهنی را دگرگون کرد
تا دست کم بفهمیم که آن سنت چه می گوید. یعنی باید در چند چیز احتیاط کرد؛
نخست در داوری راجع به سنت های دیگر، دوم درباره استفاده از سنت های دیگر.
تا زمانی که به اندازه کافی به یک سنت فلسفی آشنا نشده ایم، باید راجع به
استفاده از آن احتیاط کنیم.